زبانحال حضرت رقیه سلاماللهعلیها با سر مطهر پدر
وقـتـی که آمـدی بـه بـرم نــور دیـدهام گـفـتم که بـاز هم نـکـند خـواب دیـدهام بـابـا مـنم شـکـوفـه سـیب سه سـالهات حالا بـبین چه سرخ و سیاه و رسیدهام خــیـلـی مــیــان راه اذیـت شــدم ولـی رنج سـفـر به شـوق وصالت کـشیـدهام این را بـدان که بـیـن تو و تـازیـانـهها عـشق تو را به قـیـمت جـانم خـریدهام در بین این مـسـیر پُر از غـصه بارها از آسـمـان نـاقـه چو بـاران چـکـیـدهام پـایـم سـرم تــمــام تــنــم درد مـیکـنـد از بس که زجر در دل صحرا کشیدهام کم سو شده دو چشم من از ضربههای او حتی به زور صوت رسـا را شنـیـدهام چادر ز عمه قـرض گرفتم که زیر آن پنهـان کـنم ز روی تو گـوش دریـدهام بشـنو تـمام خـواهش این پیـر کـودکت من را ببـر که جـان تو دیگـر بـریدهام |